آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
شنبه 5 فروردين 1402برچسب:, :: 17:27 :: نويسنده : مهدی
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
"هوشنگ ابتهاج" (سایه) چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:سایه "هوشنگ ابتهاج , :: 18:42 :: نويسنده : مهدی
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی ها بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد دهان سایه می بندند و باز از عشوه ی عشقت خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:سایه "هوشنگ ابتهاج , :: 18:42 :: نويسنده : مهدی
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی ها بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد دهان سایه می بندند و باز از عشوه ی عشقت خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد یک شنبه 25 تير 1396برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : مهدی
غزلم قصه ی دردست
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم
خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم
ه. الف . سایه
صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||
![]() |